سفارش تبلیغ
صبا ویژن
نزدیکترین مردم به درجه پیامبری، اهل دانش و جهادند . [پیامبر خدا صلی الله علیه و آله]

نفس عمیق بکش ریحان - جان و ریحان

Powerd by: Parsiblog ® team. ©2006
نفس عمیق بکش ریحان(سه شنبه 87 فروردین 27 ساعت 5:28 عصر )
نفس عمیق بکش ریحان...نفس عمیق...بوی چوب...کاغذ کاهی..بوی روغن بادام که میان ترکهای دست را آشتی می داد...
صدای نفسهای منظم و کوتاهت...زمزمه حیدر بابا بر لبت...
ـ حیدر بابا دونیا یالان دونیا دی...
چهره شکسته از داغ..عرق نازنینی که لابه لای چین و چروک پیشانی ات برق می زد...
موهای سپید دور سر که زیر عرقچین مشکی قلاب بافی پنهان می شدند...و صدای ضربه های ریز و یکنواخت که به چوب آبرو می داد و تو را برایم شگفت انگیزتر و دست نیافتنی تر می کرد..
این طاقچه که هنوز میزبان آینه ست...و تو  هم در آینه ای..
ـ بابابزرگ؟شما بزرگترین یا مامان جون؟
خندیدی...به دستت فوت کردی و من این فوتهای پر خاک را چقدر دوست داشتم...عرقچین را  برداشتی...به مادر بزرگ که چای زعفران به دست،چشم به دهانت دوخته بود،رندانه نگاه کردی..
ـ از سن من..از افاده ایشون...
صورت مادر بزرگ گل انداخت...چقدر احترامش را داشتی...بانوی خانه..نه..چراغ خانه ات بود..
بگذار ببینم..پشت این پرده متقال،هنوز هم آن صندوق قهوه ای اسرار آمیز،که شبها خوابهای کودکانه ام را رنگین می کرد، هست؟
ـ بیا دخترم..
دستم را می کشیدی و من چه هنرمندانه هر بار سعی می کردم با مناعت طبع و بی اعتنا،با تو بیایم و نپرسم کجا!...تا پای این صندوق..
ـ ریحان جون دستتو بیار چشماتو ببند...
و دستم پر می شد از آلبالو خشکه و بادام زمینی....نه! پر می شد از مهر تو...از محبتت...از سایه ات...از صبرت..از بویت پدر بزرگ...از بویت..
تا در صندوق را ببندی،شیطنت می کردم..ابزارت را بر می داشتم و فرار می کردم...چوبها را به هم می ریختم.. و تو بچگانه،دمپایی کشان،لنگان لنگان دنبالم می کردی..عرقچینت را بر می داشتم دست بر سرت می کشیدم ویاد آوری می کردم ..
ـ ببین بابا بزرگ...کچل شدی..موهات چی شدن؟
ـ موهام؟از بالا اومدن تو صورتم شدن ریش!
خودت را به گریه می زدی..باورم می شد...و عذر می خواستم که کچل خطابت کردم...
این چهار پایه..راستی چه کوتاه است...هر بار مرا بر این چهار پایه می نشاندی،پایم را اندازه می گرفتی و با چاقو روی پایه اش خط می کشیدی...
ـببین..اگه غذا بخوریو بهانه نگیری،پاهات به زمین می رسه...اونوقت یعنی بزرگ شدی..بهت مشبک یاد می دم...
اینجا مهد کودکم بود..مکتبخانه ام بود..بر سفره نانش،معنی برکت و شکر،و با حبه ها ی انگورکه به دهانم می گذاشتی،شمردن آموختم....
ـ امام اول؟
ـ علی..
ـ فاتح خیبر؟
ـ علی...
ـ امام  دوم؟
ـحسن..دیگه نمی خوام بابابزرگ...
ـانگور میوه بهشته..بخور...امام سوم؟.......

سر بر زانوهایت می گذاشتم و از بهرام گور می گفتی..و از ضحاک مار به دوش که هنوز هم از نامش می ترسم...قصه جمشید و خمشید...سعدی می خواندی و من برای خرسندیت بی آنکه بفهمم به خاطر می سپردم...اما الآن...بر هر نفسی شکری واجب...
و بوی چوب لالاییم بود...بوی چوب داغ...
عصر،آویزان از عصای تو، کوچه های تنگ و باریک را تکرار می کردم..صبور بودی پدر بزرگ..صبور..تا در خانه قلم خانم،همان پیر زن تنهایی که همیشه با دیدنش پشتت پنهان می شدم...خدا رحمتش کند...و همه ما تنهایان را...
برای ماهی های حوض کاشی، نان می ریختم...درخت خرمالویت تابم می داد تا مادر از راه برسد..آنوقت  نارنج می چیدی و...
                            ***
ـریحان؟..هرچی می خوای بردار باید بریم از کارگاه...
من اینجا نه این میز را..نه چهارپایه را..نه آن آیینه..نه جانمازت..نه این عرقچین..و نه حتی صندوق را...نمی خواهم..این گلابدان را...من بویت را خواهم برد..بوی محمدی می دادی پدر بزرگ....


» ریحان
»» نظرات دیگران ( نظر)


لیست کل یادداشت های وبلاگ
سلامی چو بوی خوش آشنایی!
[عناوین آرشیوشده]


بازدیدهای امروز: 2  بازدید
بازدیدهای دیروز: 3  بازدید
مجموع بازدیدها: 118784  بازدید
[ صفحه اصلی ]
[ وضعیت من در یاهو ]
[ پست الکترونیک ]
[ پارسی بلاگ ]
[ درباره من ]

» لوگوی دوستان من «
» آرشیو یادداشت ها «
» موسیقی وبلاگ «
» اشتراک در خبرنامه «